داستانک
❄️ شوخی
پیرمرد روحانی با دختربچه مریض که در آغوشش بود وارد مطب دکتر ضیاالاطبا شد و آخر صف روی صندلی نشست.
دکتر که روحانی را شناخت گفت:
- سلام حاج آقای آخوند! بیایید اول صف مریض شما رو ببینم معطل نشین!
- نه! نوبت من اینجاس! بیمارای دیگه از من جلوترن!
دکتر مشغول معاینه شد و به خانم روستایی که نوبتش شده بود گفت:
- نسخه قبلیت رو بده.
- خوردم!
- دکتر با تعجب پرسید: خود نسخه رو خوردی؟
- بله! جوشوندم و خوردم!
دکتر با صدای بلند خندید و با تمسخر گفت:
- حیف نونی که شوهرت میده تو میخوری!
خانوم های حاضر در مطب پوزخند زدند و مشغول حرفهای در گوشی شدند.
دکتر پس از معاینه، با تاکید این که داروهای داخل نسخه را، از داروخانه بگیرد و بخورد، نسخه جدیدی نوشت…
خانم روستایی با سر پایین و شرمندگی از مطب خارج شد.
نوبت پیرمرد روحانی رسید، دکتر دختربچه را معاینه کرد و نسخه را به او داد و گفت:
- جای نگرانی نیست! امید به خدا زود خوب میشه!
- ممنونم، عاقبت به خیر بشی آقای دکتر! صحبتی با شما دارم!
- بفرمایید!
- حرفی که به زن بیمار زدید، درست نبود! زن ها به او خندیدن شرمنده شد! کار خوبی نبود!
حاج آخوند ملاعباس تربتی، خداحافظی کرد و از مطب خارج شد و دکتر به فکر فرو رفت، سری تکان داد و زیر لب گفت:
- چه شوخی های می کردم و نمی دونستم رو طرف مقابل تاثیر بد می زاره… خدا خیرت بده حاج آقا، خدا…
📚 حسینعلی راشد، فضیلتهای فراموش شده، ص۱۲۶.
✍️ عشق آبادی