چند دقیقه مطالعه
13 شهریور 1404
🌷 شهید ابراهیم هادی
شنیده بودم توی بازار کار میکند ولی چه کار نمیدانستم. گذرم به بازار افتاد. چشمم به جوانی خیره ماند که هیکلی درشت و ورزشی داشت. به نظرم آشنا آمد.
بیشتر نگاهش کردم خودش بود؛ ابراهیم داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. دو تا کارتن بزرگ روی دوشش بود جلوی یک مغازه گذاشتشان زمین منتظر ماندم کارش که تمام شد رفتم جلو.
سلام کردم گفتم:
آقا ابراهیم برای شما زشته این کار باربرهاست نه یکی مثل شما!
نگاهی بهم کرد و گفت کار که عیب نیست بیکاری عیبه این کاری که میکنم برای خودم ،خوبه مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی مغرور شدنم رو میگیره.
گفتم اگه کسی شما رو این طوری ببینه خوب نیست هرچی باشه شما ورزشکاری، توی مردم سرشناسی…
خندید و گفت:
ای بابا ول کن این حرفها رو. همیشه کاری کن اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم!
📗منبع: سلام بر ابراهیم، ص 44