داستانک
10 دی 1403
به تلفنِ مادرشم احترام میذاشت! حتی همان چند روزی که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود هر بار مادرش تماس میگرفت، حالت حمید عوض میشد، کاملاً مؤدبانه رفتار میکرد، اگر درازکش بود مینشست، اگر نشسته بود میایستاد. برایم این چیزها عجیب بود، گفتم:… بیشتر »
نظر دهید »
داستانک
08 دی 1403
🏷#داستانک 🔺بیا یه فیلم کوچیک بازی کنیم نامه ای که صاحبخانه به من داد را باز کردم، بوی عطر مهدی به همراه یادِ خاطره آن روز در اتاق پیچید… تازه غروب شده بود و مهدی پس از مدتها خسته و خاک آلود از راه رسید. با همان لباس های خاکی، برای جشن یکی از… بیشتر »