داستانک
🏷#داستانک
🔺بیا یه فیلم کوچیک بازی کنیم
نامه ای که صاحبخانه به من داد را باز کردم، بوی عطر مهدی به همراه یادِ خاطره آن روز در اتاق پیچید…
تازه غروب شده بود و مهدی پس از مدتها خسته و خاک آلود از راه رسید. با همان لباس های خاکی، برای جشن یکی از دوستانش به ارومیه رفتیم. پس از خوردن شام ساده ای خوابیدیم.
صبح زود با لحن آرام همیشگی صدا زد و گفت:
- حاج خانم نمازت قضا نشه!
وضو گرفتیم و نماز خواندیم. ساعتی بعد آفتاب طلوع کرد اما اهل خانه هنوز خواب بودند. مهدی نگاهم کرد و گفت:
- نمازشان قضا شد. باید یه جوری بهشون تذکر بدیم!
- چه جوری مثلا؟
- باید کمک کنی یه فیلم کوچک بازی کنیم! فقط موقع اجراش باید بری تو حس و اصلاً فکر نکنی داری نقش بازی میکنی! ببین سر سفره صبحانه، از دستت عصبانی میشم. سرت داد میکشم و میگم چرا پا نشدی نمازتو بخونی؟ چرا بی توجهی کردی؟ چند تا از این جملهها میگم. اما به در میگم که دیوار بشنوه، متوجه شدی؟ از پس اجرای نقشت برمیای؟
- نه نمیتونم!
- چرا؟ نقش به این سادگی که کاری نداره! یه تذکر کوچولو میدیم جوری که ناراحت نشن.
- آخه تا حالا ندیدم عصبانی بشی، همین که سرم داد بکشی خنده ام میگیره!
مهدی با اصرار گفت:
- اما این کار لازمه!
- گفتم که نمیتونم.
مهدی دیگر اصرار نکرد. قلم و کاغذی از جیبش درآورد و شروع به نوشتن کرد. نمیدانستم چه مینویسد. چیزی هم نپرسیدم. ساعتی بعد برای خوردن صبحانه رفتیم. مهدی سر سفره ساکت بود.»
کاغذ نامه را بستم و تازه فهمیدم مهدی برای آنها نامه ای در مورد اهمیت نماز نوشته بود.
#شهید مهدی باکری
✍️عشق آبادی